اخرین چیزی که یادم موند این بود که پنکه از سقف
جدا شد و سرم رو قطع کرد.
با حسی شبیه مرگ از خواب پریدم. پنکه سرجاش بود
و خونی روی دیوار نبود. توی سرم جنگ بود. نه. فاجعه بعد از جنگ بود.درست اون
لحظه ای که خرابی و مرده ها رو میبینی و میفهمی چی به سرت اومده.
خوابم رو که مرور کردم انگار هوا توی اتاق نبود.
قلبم تیر کشید و کشیده شدم سمت قرص ها.
چشمم افتاد به بیرون.جنگل داشت زیر ابرها قایم
می شد. قائم شدن؟! چه فعل دوست داشتنی ای. اما من کم کم دارم می فهمم که نمی تونم
از فکرهام فرار کنم و پنهون بشم. این فکرها خود من اند. چه طوری می خوام از خودم
فرار کنم؟! وقتی خوابم هم دست از سرم برنمیدارند. وسط خنده ها یکهو قوی می شند.
موقع کتاب خوندن توی شخصیت ها سروکله شون پیدا میشه.
دوربین
رو برداشتم و دوباره همون جملاتی که توی شرکت نوشته بودم یادم اومد :
حالا این منم که
پرت شدم درست وسط یک برهوت
تنها
زمزمه میکنم،
هنوز زنده ام؟
ققنوسی بودم که
سوختم
سوختم
از خاکستر خود
سربرآوردم؟
خیال بیهودگی در
سرم چرخ می زند و ناگاه میان خنده هایم، جویباری می شود که از چشمانم پایین می آید
خاکسترم هنوز؟
نفسی که می رود و
می آید می ایستد، میپرسد کجاست کسی که بود؟
خاکسترم هنوز.
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت