من زیاد فکر میکنم. حتی وقت هایی که فکر می کنم فکر نمی کنم هم فکر می کنم. بعضی وقت ها کار دستم می ده. مثلا انقدر از بچگی راجع به ستاره ها فکر کردم و افتادم دنبال فکرهام که از 19 سالگی نصف زندگیم همینا شده. بعد به خودم اومدم دیدم من اصلا می خوام وارد نوروساینس بشم. اینجا چی کار می کنم؟ ولی دیگه دیر بود. تا خرخره وسط اخترفیزیک و آیوتا و مقاله گیر کردم. الان روی متغیرها کار می کنم ولی هر روز صبح که از خونه می زنم بیرون و چشمم به آسمون میوفته به این فکر می کنم که خب چی شد؟ توی آسمونا دنبال دو تا متغیر افتادی در حالی که اینجا روی زمین انقدر آدما مشکل دارند.



حالا چرا دارم این ها رو میگم؟ چون همه چیز خیلی ناگهانی تغییر کرد و به دنبالش فکرای من هم کاملا عوض شد. چون مامانم یه شب گفت من دیگه پیر شدم درسا. دیگه توان قدیم رو ندارم. از الان به بعد مسؤلیت خانواده رو باید تو به عهده بگیری.

از اون شب هربار حالم بد میشه، هربار اون حالت ها می خواد بیاد سراغم که دو شب مثل مرده متحرک بیوفتم روی تخت و حالم از زندگی بهم بخوره، یاد حرفای مامان میوفتم. یاد اینکه اون تا حالا منو به همه آرزوهام رسونده و حالا نوبت من شده که اون رو به آرزوهاش برسونم. پس با این حساب من کارای زیاد و وقت کمی دارم و نمیتونم همین روزا رو هم روی تخت و در حال ناله بگذرونم.

اما این فقط بخشی از ذهن من رو مشغول کرده. از طرف دیگه مسؤلیت پذیری خیلی سنگینی رو حس می کنم. خیلی سنگین! حس ترسناکیه!


من زیاد فکر می کنم. حتی وقت هایی که فکر می کنم فکر نمی کنم هم فکر می کنم. بعضی وقتا فکرهام تغییر میکنه. نمیدونم راجع به اخترفیزیک تغییر کنه یا نه. ولی فعلا که راجع به یه سری چیزا تغییر کرده. سوال اینه که تغییر خوب یا بد؟ اینکه از فکرای سیاه برسی به فکرای ترسناک خوبه یا بد؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Brian موج دریا ریخته گری قطعات سنگ شکن کاکو موزیک | Kako Music فایل تو فایل نگارستان Tiffany نمونه سئوال کارشناسی ارشد روانشناسی پیام نور لوله پلی اتیلن اخبار ارز و طلا