مدت هاست حالم شده شبیه آدمی که نزدیک یه پرتگاه پرسه می زنه.
دیگه شمار روز ها هم از دستم درد رفته.
سرم رو ت می دم و برای بار n ام به خودم میگم تمرکز کن.
شاید نیم ساعتی هست که سوزنم روی این یه جمله ی درس گیر کرده. فقط کافیه یک لحظه اون فکر کذایی بیاد توی ذهنم. بی اختیار کشیده می شم سمت پرتگاه. پایین رو نگاه می کنم. میدونم خطرناکه. می بینم که سنگ های زیر پام یکی یکی میوفته اما انگار جاذبه ش خیلی زیاده. کافیه چند تا فکر دیگه بیاد تو ذهنم تا کامل سقوط کنم توی سیاهی.
و من منتظرم که سقوط کنم بین همه ی اون هیولاهایی که فقط صداشون رو می شنوم.
منتظر؟
در حق حس و حال این کلمه "انتظار" کوتاهی شده. باید به جای این کلمه چیز دیگه ای رو به کار می بردیم. جیزی که مفهوم مرگ تدریجی رو برسونه. حس و حال انتظار دور از مرگ نیست.
درباره این سایت